نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 

بچه که بودم

از جریمه های نانوشته که بگذریم

سلمانی و ساعت و سیب

سکه و سلام و سکوت

و سبزی صدای بهار

هفت سین سفره ی من بود

بچه که بودم

دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت

که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید

 

بچه که بودم

تنها ترس ساده ام این بود

که سه شنبه شب آخر سال

باران بیاید

بچه که بودم

آسمان آرزو آبی

و کوچه ی کوتاهمان

پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 10:3 | |







 

عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب


از گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخواب


ده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ای


ده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـراب


شایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشی


شاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواب


از مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی


جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب


جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـد


جـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب

 

اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم


بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 9:49 | |







 

می دانی؟

 

یک وقت هایی باید


رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

 

تعطیل است

 

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت


باید به خودت استراحت بدهی

 

دراز بکشی


دست هایت را زیر سرت بگذاری


به آسمان خیره شوی


و بی خیال سوت بزنی


در دلت بخندی به تمام افکاری که


پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند


آن وقت با خودت بگویی


بگذار منتظر بمانند 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 21:40 | |







 

دنبال وجهی می گردم

که تمثیل تو باشد

زلالی چشم هات

بی پایانی آسمان 

مهربانی دست هات

...

نوازش گندمزار

و همین چیزهای بی پایان

نمی دانستم دلتنگیت

قلبم را مچاله می کند

نمی دانستم وگرنه

از راه دیگری 

جلو راهت سبز می شدم

تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری

تا دوباره

در شمایلی دیگر

عاشقت شوم

؟ گفته بودم دوستت دارم


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 21:37 | |







 

...روزگار بر خلاف آرزوهایم

سال ها تکراری تر از همیشه

و لحظه هایی که

که می گذرد

اما به سختی

بهار پائیز گونه ام مبارک 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 21:34 | |







 

شب سردی ست و هوا منتظر باران است

وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است

شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من

۰۰۰۰۰ماه پیشانی  من دلبر بارانی من 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 21:30 | |







 

خانه ات زيباست

نقش هايت همه سحرانگيز است

پرده هايت همه از جنس حرير

خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست

جاي ماندن هم نيست

بايد از كوچه گذشت

به خيابان پيوست

و  تكاپوي كنان

عشق را  بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد

عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست

*****

تن تماميت زيبايي پيراهن نيست

مهرباني با تن، مثل يك جامه بهم نزديكند

و اگر ميخواهيم روزهامان

همه با شبهامان

طرحي از عاطفه با هم ريزند

گاهگاهي بايد

به سر سفرهء دل بنشينيم

قرص ناني بخوريم

از سر سفرهء عشق

گامهامان بايد

همهء فاصله ها را امروز

كوتاه كنند

و سر انگشت تفاهم هر روز

نقب در نقب دري بگشايد

دري از عشق به باغ گل سرخ

"و بينديشيم بر واژهء "دوستت دارم 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 21:20 | |







 

...برای تو

بیهوده انتظار تو را دارم

دانم دگر تو بازنخواهی گشت

هر چند

 اینجا بهشت شاد خدایان است

بی تو برای من

این سرزمین غم زده زندان است 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 21:0 | |







 

 

  زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم   

   

همه ی عمر دمی بود و نمیدانستیم

 

حسرت رد شدن ثانیه های کوچک


فرصت مغتنمی بود و نمیدانستیم


تشنه لب عمر به سر رفت و به غول سهراب


اب در یک قدمی بود و نمیدانستیم 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 20:33 | |







 

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکنده تر بود

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

             از آزادی آدمی

                         ...    افزون تر باشد


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 17:43 | |







 

 

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها

واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای همگناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

 

در این ایوان سر پوشیده متروک

شب افتاده است و در تالاب من دیری است 

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک وتنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می ترسم ترا خورشید پندارند                                       

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر مکشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهیها که با آن رقص غوغایی

نمی خواهمم بفهمانند بیدارند

 

شب افتاده است و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند

پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من

بیا ای یاد مهتابی

 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 17:38 | |







 

mahsae-aliسبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم mahsae-ali

mahsae-aliشکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد mahsae-ali

mahsae-aliدر میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردیmahsae-ali

mahsae-aliز درد آتشین زخم خبر گردد mahsae-ali

 mahsae-aliخبر گردد mahsae-ali

mahsae-aliبه پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی mahsae-ali

mahsae-ali که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را mahsae-ali

mahsae-aliبه خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی mahsae-ali

mahsae-ali و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را mahsae-ali

mahsae-ali ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر mahsae-ali

mahsae-ali به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده mahsae-ali

mahsae-ali به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا mahsae-ali

mahsae-ali به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده mahsae-ali

mahsae-aliو دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت mahsae-ali

mahsae-ali نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه mahsae-ali

 mahsae-aliکه گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر mahsae-ali

mahsae-ali نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه mahsae-ali 

 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 17:20 | |







 

مهرورزان زمانهای کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که توئی

بر نیاید دگر آواز ز«من»!

 

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هر چه میل دل دوست

بپذیریم به جان

هر چه جز میل دل او

بسپاریم به باد

 

!آه

باز این دل سرگشته من

:یاد آن قصه شیرین افتاد

 

بیستون بود و تمنای دو دوست

آزمون بود و تماشای دو عشق

در زمانی که چو کبک خنده میزد«شیرین»؛

تیشه می زد« فرهاد»!

نتوان گفت به جانبازی فرهاد، افسوس

نتوان کرد ز بی دردی شیرین فریاد

 

کار شیرین به جهان شور بر انگیختن است

عشق در جان کسی ریختن است!

کار فرهاد، برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آویختن است

 

؟رمز شرینی این قصه کجاست

که نه تنها شیرین

بی نهایت زیباست

آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی

تب و تابی بُوَدت هر نفسی

به وصالی برسی یا نرسی!

سینه بی عشق مباد

 

 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 17:16 | |







 

:دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین،

وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن،

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در خانه می کوبد

شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

وترانه را بر دهان

شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای مارا بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 17:0 | |







 

مانده تا برف زمین آب شود

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر

نا تمام است درخت.

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

وطلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از سنبوسه وعید

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام.

مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردار

پس چه باید بکنم

من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال

تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که بر خیزم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 16:40 | |







 

من

پری گوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نیلبک چوبین

مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 12:4 | |







 

 

کوچه ای هست که قلب من آنرا

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

 

و بدینسانست

که کسی میمیرد

و کسی میماند

 

                  

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد 

                                          مرواریدی صید نخواهد کرد

  


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 12:0 | |







 

دستهایم را در باغچه میکارم

سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم میآویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را

باد با خود برد 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 11:58 | |







 

 

آه...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

((دستهایت را

)) دوست میدارم


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 11:56 | |







 

 

 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد

 

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد

و در این حسی است

که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست

دل من

که به اندازه یک عشقست

به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری

که به اندازه یک پنجره می خواند 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 11:53 | |







 

می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم

نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم

یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم

نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه

می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 13:54 | |







 

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد. 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 13:53 | |







 

گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟

گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟

گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟

گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟

گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟ 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 13:49 | |







 

منم، منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم

به نشان نا رضایتی از امر تغییر پذیر.

نفرت هم نمی ورزم به هیچ چیز

به نشان نارضایتی تمام عیار از امر تغییر ناپذیر


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 13:44 | |







 

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم 

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم   

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم   

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم   

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم   

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم   

حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 21:0 | |







 

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

از داشتن تو…اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

اری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 18:15 | |







 

 

توراحس میکنم هردم


که با چشمان زیبایت مرا دیوانه کردی


من از شوق تماشایت


نگاه از تو نمیگیرم


تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار


ولی...افسوس...این رویاست


تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم


تو با من مهربان بودی


واین رویا چه زیبا بود


 

  


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 18:48 | |







 

تقدیم داداش جعفرم به آبجیش 

 

به خداوندی خدا دوستت دارم

ای تو زيباترين زيبايی ، ای رويای بيداری

به خداوندی خدا دوستت دارم

ای بيقرار دلم ، ای تك درخت دشت سرخ قلبم ، 

به همين لحظه های مقدس عشق قسم دوستت دارم

ای آنكه چشمت بارانی است ، ای تو كه روحت شادابی است ، و
رگهايت از خون محبت جاری است 

به آن كعبه مقدس عشق قسم دوستت دارم

زندگی من ، ای آغاز من ، ای سرآغاز من ، ای فردای من 

به همان لحظه ديدارمان قسم دوستت دارم

نمی دانم كلمه مقدس دوست داشتن را چگونه بيان كنم تا تو باور كنی كه

دوستت دارم


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 17:58 | |







 

تقدیم داداشم به من 


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 17:47 | |







چه زیباست بخاطر تو زیستن

وبرای تو ماندن بپای تو مردن وبه عشق تو سوختن

وچه تلخ وغم انگیز است، دور از توبودن، برای تو گریستن

و به عشق و دنیای تو نرسیدن؛ ایکاش می دانستی بدون تو

مرگ گواراترین زندگیست؛ بدون تو وبه دور ازدستهای مهربانت

زندگی چه تلخ وناشکیباست. ایکاش می دانستی مرز خواستن کجاست

وایکاش میدیدی قلبی راکه فقط

برای تو می تپد

دوست دارم تا اخرين باقيمانده ی جانم تو را عاشق  كنم

زندگی من در زلالی چشمان تو خلاصه شده

زندگی من در نفس های بازدم تو جاری شده

 زندگی من در همين از تو نوشتن ها وسعت يافته

نفس كشيدن من تنها با ياد اوری زنده بودن تو امكان پذير است

همين كه گاه نگاه چشمان پر از عشق يا سردی تو را ميبينم برايم كافی است و قانع

كننده است كه زندگی زيباست

اگر روزی از ديار من سفر كنی با چشمانی نابينا شده از گريستن در نبودت جای

قدمهايت را بر روی سنگفرش خيابان گل باران ميكنم 

                  


[+] نوشته شده توسط ♥●٠•˙ نسرین˙•٠●♥ در 12:8 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد